loading...
وبلاگ بستام
مولابخش بستام بازدید : 62 شنبه 22 بهمن 1390 نظرات (0)

پریشانم
چه می*خواهی* تو از جانم؟!

مرا بی *آنکه خود خواهم اسیر زندگی *کردی

خداوندا!

اگر روزی *ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای *تکه نانی

*به زیر پای* نامردان بیاندازی*

و شب آهسته و خسته

تهی* دست و زبان بسته

به سوی *خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می*گویی

می*گویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه*ی *دیوار بگشایی

لبت بر کاسه*ی* مسی* قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف*تر

عمارت*های *مرمرین بینی*

و اعصابت برای* سکه*ای* این*سو و آن*سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می*گویی

نمی*گویی؟!

خداوندا!

اگر روزی* بشر گردی*

ز حال بندگانت با خبر گردی*

پشیمان می*شوی* از قصه خلقت از این بودن، از این بدعت

خداوندا تو مسئولی

خداوندا تو می*دانی* که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است

چه رنجی *می*کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است!
 

 

دکتر شریعتی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • حقوق
    مقالات حقوقی
    آمار سایت
  • کل مطالب : 40
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 8
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 10
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 14
  • بازدید ماه : 11
  • بازدید سال : 413
  • بازدید کلی : 1,319
  • کدهای اختصاصی